لب دریای افق
sasan
قصه ام ديگر زنگار گرفت: با نفس هاي شبم پيوندي است. پرتويي لغزد اگر بر لب او، گويدم دل: هوس لبخندي است. *** خيره چشمانش با من گويد: كو چراغي كه فروزد دل ما؟ هر كه افسرد به جان، با من گفت: آتشي كو كه بسوزد دل ما؟ *** خشت مي افتد از اين ديوار. رنج بيهوده نگهبانش برد. دست بايد نرود سوي كلنگ، سيل اگر آمد آسانش برد. *** باد نمناك زمان مي گذرد، رنگ مي ريزد از پيكر ما. خانه را نقش فساد است به سقف، سرنگون خواهد شد بر سرما. *** گاه مي لرزد باروي سكوت: غول ها سر به زمين مي سايند. پاي در پيش مبادا بنهيد، چشم ها در ره شب مي پايند! *** تكيه گاهم اگر امشب لرزيد، بايدم دست به ديوارگرفت. با نفس هاي شبم پيوندي است: قصه ام ديگر زنگار گرفت
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |