لب دریای افق
sasan
sasan باران، قصيده واري، - غمناك - آغاز كرده بود. مي خواند و باز مي خواند، بغض هزار ساله ي درونش را انگار مي گشود اندوه ز است زاري خاموش! ناگفتني است... اين همه غم؟! ناشنيدني است! *** پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟ گفتند: اگر تو نيز، از اوج بنگري خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست خود را هلاك مي كرد ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان چشم وا مي كرد و - شايد - جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد ! ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم . *** آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار، با خورشيد ! آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟ *** بر لب دريا در بهشت بيكران صبحگاهان، ما چشم و دل، در هاله شرم نخسين ! آدم و حوا سر گشته اي به ساحل دريا، نزديك يك صدف، سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است ! *** گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او، چيزي نهفته بود، كه مي گفت ، از سنگ بهتر است ! *** جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر، از سنگ مي دميد ! انگار دل بود ! مي تپيد ! اما چراغ آينه اش در غبار بود ! *** دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود، خود را به او نمود . آئينه نيز روي خوش آشنا بديد با صدا اميد، ديده در او بست صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد، در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد ! آئينه را شكست به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست ! چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست ! درين ساحل كه من افتاده ام خاموش، غمم دريا، دلم تنهاست . وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست ! ***** خروش موج، با من مي كند نجوا، كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت ***** مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست ! ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ، اميد آنكه جان خسته ام را ، به آن ناديده ساحل افكنم نيست دشتهاي آلوده ست در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟ فكر نان بايد كرد و هوايي كه در آن نفسي تازه كنيم گل گندم خوب است گل خوبي زيباست اي دريغا كه همه مزرعه دلها را علف كين پوشانده ست هيچكس فكر نكرد كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سيمان نيست و كسي فكر نكرد كه چرا ايمان نيست و زماني شده است كه به غير از انسان هيچ چيز ارزان نيست آن روز با تو بودم امروز بي توام آن روز كه با تو بودم - بي تو بودم امروز كه بي توام - با توام
وقتي از قتل قناري گفتي دل پر ريخته ام وحشت كرد . وقتي آواز درختان تبر خورده باغ در فضا مي پيچد از تو مي پرسيدم : - به كجا بايد رفت ؟ غمم از وحشت پوسيدن نيست غم من غربت تنهائي هاست برگ بيد است كه با زمزمه جاري باد تن به وارستن از ورطه هستي مي داد يك نفر دارد فرياد زنان مي گويد - در قفس طوطي مرد و زبان سرخش سر سبزش را بر باد سپرد من كه روزي فريادم بي تشويش مي توانست جهاني را آتش بزند در شب گيسوي تو گم شد از وحشتخويش
من تمنا كردم كه تو با من باشي تو بمن گفتي - هرگز، هرگز پاسخي سخت و درشت و مرا اين غصه اين هرگز كشت H.mosadegh H.mosadegh قصه ام ديگر زنگار گرفت: با نفس هاي شبم پيوندي است. پرتويي لغزد اگر بر لب او، گويدم دل: هوس لبخندي است. *** خيره چشمانش با من گويد: كو چراغي كه فروزد دل ما؟ هر كه افسرد به جان، با من گفت: آتشي كو كه بسوزد دل ما؟ *** خشت مي افتد از اين ديوار. رنج بيهوده نگهبانش برد. دست بايد نرود سوي كلنگ، سيل اگر آمد آسانش برد. *** باد نمناك زمان مي گذرد، رنگ مي ريزد از پيكر ما. خانه را نقش فساد است به سقف، سرنگون خواهد شد بر سرما. *** گاه مي لرزد باروي سكوت: غول ها سر به زمين مي سايند. پاي در پيش مبادا بنهيد، چشم ها در ره شب مي پايند! *** تكيه گاهم اگر امشب لرزيد، بايدم دست به ديوارگرفت. با نفس هاي شبم پيوندي است: قصه ام ديگر زنگار گرفت sorab sepehri شب سردي است، و من افسرده. راه دوري است، و پايي خسته. تيرگي هست و چراغي مرده. مي كنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند ز من آدم ها. سايه اي از سر ديوار گذشت، غمي افروز مرا بر غم ها. فكر تاريكي و اين ويراني بي خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز كند پنهاني. نيست رنگي كه بگويد با من اندكي صبر، سحر نزديك است. هر دم اين بانگ بر آرم از دل: واي، اين شب چقدر تاريك است! خنده اي كو كه به دل انگيزم؟ قطره اي كو كه به دريا ريزم؟ صخره اي كو كه بدان آويزم؟ مثل اين است كه شب نمناك است. ديگران را هم غم هست به دل، غم من، ليك، غميغمناك است sohrab sepehri آخر ای محبوب زیبا ...............................papooni.com.......................................................................................................... سکوت میکنم چون بلند ترین فریاد است سکوت میکنم چون زیباترین واگویست سکوت میکنم چون بهترین کار است در برابر این دنیا سکوت میکنم چون خدایی دارم که میتواند ترجمه کند سکوتم را سکوت میکنم چون میخاهم در سکوت به تو برسم خدای مهربانم سکوت میکنم چون دیگر نمیدانم چه کنم با این دنیا سکوت میکنم چون میترسم به رنگ انها شوم سکوت میکنم تا همیشه حرفی نگفته داشته باشم چه کسی میتواند سکوتم را ترجمه کند جز خدای مهربان papooni.com
بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم
قصه تلخ جدایی
مانده ام سر در گریبان
بی تو در شبهای غمگین
بی تو باشد همدم من
یاد پیمانهای دیرین
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
در خزان سینه ام مرد
اکنون نشسته در نگاهم
تصویر پر غرور چشمت
یکدم نمیرود از یادم
چشمه های پر نور چشمت
Power By:
LoxBlog.Com |