لب دریای افق
sasan
وقتي از قتل قناري گفتي دل پر ريخته ام وحشت كرد . وقتي آواز درختان تبر خورده باغ در فضا مي پيچد از تو مي پرسيدم : - به كجا بايد رفت ؟ غمم از وحشت پوسيدن نيست غم من غربت تنهائي هاست برگ بيد است كه با زمزمه جاري باد تن به وارستن از ورطه هستي مي داد يك نفر دارد فرياد زنان مي گويد - در قفس طوطي مرد و زبان سرخش سر سبزش را بر باد سپرد من كه روزي فريادم بي تشويش مي توانست جهاني را آتش بزند در شب گيسوي تو گم شد از وحشتخويش
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |