لب دریای افق

sasan

 

نوشته شده در دو شنبه 15 فروردين 1398برچسب:لب دریای افق ,ساعت 16:36 توسط ساسان| |

 

در قاب چشمانم برکه ای از آب شور
 
بر لب ها یم جنبشی کوچک جاری
 
هر بار که می جنبد
 
آهسته می گوید
 
ای کاش
 
و دل
 
با هر خاطره ای که از جوار اندیشه ام می گذرد
 
در سراب افسوس ها
 
بی رحمانه آتش به جانم می زند
 
گاه گاهی هوس کوچ به سرم می افتد
 
لیکن کوله بار - دست ها همه خالی
 
از پشت
 
تا چشم یاری می کند ویرانی
 
رو به رو
 
جاده ای سرشار از تنهایی
 
و باز جنبش لب هایم
 
که آهسته می گوید
 
به کجا باید رفت؟
 
- ماندن در این ویرانی
 
یا رهسپار جاده ی تنهایی
 
از دور سراب فانوس ها
 
در دل آتش افسوس ها
 
و جنبش لب هایم
 
باز هم می گوید
 
ای کاش
 
این بار در فریاد
 
لیکن در سکوت و پنهانی

sasan

نوشته شده در پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:,ساعت 17:46 توسط ساسان| |

باران، قصيده واري،

- غمناك -

آغاز كرده بود.

 

مي خواند و باز مي خواند،

بغض هزار ساله ي درونش را

انگار مي گشود

اندوه ز است زاري خاموش!

ناگفتني است...

اين همه غم؟!

ناشنيدني است!

***

پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟

گفتند: اگر تو نيز،

از اوج بنگري

خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست

نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:8 توسط ساسان| |

 

آب از ديار دريا،
با مهر مادرانه،
آهنگ خاك مي كرد !
***
برگرد خاك ميگشت
گرد ملال او را
از چهره پاك مي كرد،
***
از خاكيان، ندانم
ساحل به او چه مي گفت
كان موج ناز پرورد،
سر را به سنگ مي زد

خود را هلاك مي كرد

نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:3 توسط ساسان| |

 

لب دريا، جدال تور و ماهي،
ز وحشت مي رود چشمم سياهي،
تپيدن هاي جان ها بود بر خاك،
كنار هم، گناه و بي گناهي

F.Moshiri

نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:0 توسط ساسان| |

ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان

چشم وا مي كرد و - شايد -

جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد !

ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم .

***

آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار،

با خورشيد !

آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟

***

بر لب دريا

در بهشت بيكران صبحگاهان،

ما

چشم و دل، در هاله شرم نخسين !

آدم و حوا

F.Moshiri

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 9:52 توسط ساسان| |

 

آسمان سربي رنگ.
من درون قفس سرد اتاقم
دلتنگ.
مي پرد مرغ نگاهم
تا دور.
آه باران باران
پر مرغان نگاهم را شست.
از دل من اما
چه كسي
نقش او را خواهد شست؟
نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:58 توسط ساسان| |

سر گشته اي به ساحل دريا،

نزديك يك صدف،

سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !

***

گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

از سنگ بهتر است !

***

جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

از سنگ مي دميد !

انگار

دل بود ! مي تپيد !

اما چراغ آينه اش در غبار بود !

***

دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

با صدا اميد، ديده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

آئينه را شكست

 

نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:51 توسط ساسان| |

 

 

به دريا شكوه بردم از شب دشت،
وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛
سري ميزد به سنگ و باز مي گشت

 

نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:34 توسط ساسان| |

 

لب دريا رسيدم تشنه،بي تاب،
ز من بي تاب تر، جان و دل آب،
مرا گفت : از تلاطمها مياساي !
كه بد دردي است جان دادن به مرداب
نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:30 توسط ساسان| |

به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست !

چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !

درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،

غمم دريا، دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !

*****

خروش موج، با من مي كند نجوا،

كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت

*****

مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !

ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،

اميد آنكه جان خسته ام را ،

به آن ناديده ساحل افكنم نيست

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 16:54 توسط ساسان| |

 

دريا،  صبور وسنگين
مي خواند و مي نوشت
 من خواب نيستم !
خاموش اگر نشستم،
مرداب نيستم !
روزي كه برخروشم وزنجير بگسلم
روشن شود كه آتشم وآب نيستم
نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 16:41 توسط ساسان| |

دشتهاي آلوده ست

در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد

 

در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟

فكر نان بايد كرد

و هوايي كه در آن

نفسي تازه كنيم

 

گل گندم خوب است

گل خوبي زيباست

اي دريغا كه همه مزرعه دلها را

علف كين پوشانده ست

 

هيچكس فكر نكرد

كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

كه چرا سيمان نيست

و كسي فكر نكرد

كه چرا ايمان نيست

 

و زماني شده است

كه به غير از انسان

هيچ چيز ارزان نيست

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 16:33 توسط ساسان| |

آن روز با تو بودم

امروز بي توام

 

آن روز كه با تو بودم

- بي تو بودم

امروز كه بي توام

- با توام

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 16:26 توسط ساسان| |

 

 
آه چه شام تيره اي، از چه سحر نمي شود
ديو سياه شب چرا جاي دگر نمي شود
 
سقف سياه آسمان سوده شده ست از اختران
ماه چه، ماه آهني، اين كه قمر نمي شود
 
واي ز دشت ارغوان، ريخته خون هر جوان
چشم يكي به ماتم اينهمه تر نمي شود
 
مادر داغدار من، طعنه تهنيت شنو
بهر تو طعن و تسليت، گر چه پسر نمي شود
 
كودك بينواي من، گريه مكن براي من
گر چه كسي به جاي من، بر تو پدر نمي شود
 
باغ ز گل تهي شده، بلبل زار را بگو:
 از چه ز بانگ زاغها، گوش تو كر نمي شود
 
اي تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من
 بي همگان به سرشود، بي تو به سر نمي شود                              
نوشته شده در سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:47 توسط ساسان| |

 

 

وقتي از قتل قناري گفتي

دل پر ريخته ام وحشت كرد .

وقتي آواز درختان تبر خورده باغ

در فضا مي پيچد

از تو مي پرسيدم :

به كجا بايد رفت ؟

 

غمم از وحشت پوسيدن نيست

غم من غربت تنهائي هاست

برگ بيد است كه با زمزمه جاري باد

تن به وارستن از ورطه هستي مي داد

 

يك نفر دارد فرياد زنان مي گويد

- در قفس طوطي مرد

 و زبان سرخش

 سر سبزش را بر باد سپرد

 

من كه روزي فريادم بي تشويش

مي توانست جهاني را آتش بزند

در شب گيسوي تو

 

گم شد از وحشتخويش

نوشته شده در سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:31 توسط ساسان| |

 

من تمنا كردم

كه تو با من باشي

تو بمن گفتي

- هرگز، هرگز

پاسخي سخت و درشت

و مرا اين غصه اين

هرگز

كشت

 

نوشته شده در سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:20 توسط ساسان| |

 

اين مرد خود پرست
اين ديو، اين رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روي منو
خيره درمنست
گفتم به خويشتن
آيا توان رستنم ازاين نگاه هست ؟
مشتي زدم به سينه او،
ناگهان دريغ
آئينه تمام قد روبه رو شكست

H.mosadegh

نوشته شده در سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:10 توسط ساسان| |

 

در پيش چشم دنيا
دوران عمرما
يك قطره دربرابراقيانوس
 در چشم هاي آن همه خورشيد كهكشان
عمرجهانيان
كم سوتر از حقارت يك فانوس
افسوس

H.mosadegh

نوشته شده در سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:,ساعت 18:48 توسط ساسان| |

 

قصه ام ديگر زنگار گرفت:

با نفس هاي شبم پيوندي است.

پرتويي لغزد اگر بر لب او،

گويدم دل: هوس لبخندي است.

***

خيره چشمانش با من گويد:

كو چراغي كه فروزد دل ما؟

هر كه افسرد به جان، با من گفت:

آتشي كو كه بسوزد دل ما؟

***

خشت مي افتد از اين ديوار.

رنج بيهوده نگهبانش برد.

دست بايد نرود سوي كلنگ،

سيل اگر آمد آسانش برد.

***

باد نمناك زمان مي گذرد،

رنگ مي ريزد از پيكر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف،

سرنگون خواهد شد بر سرما.

***

گاه مي لرزد باروي سكوت:

غول ها سر به زمين مي سايند.

پاي در پيش مبادا بنهيد،

چشم ها در ره شب مي پايند!

***

تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،

بايدم دست به ديوارگرفت.

با نفس هاي شبم پيوندي است:

قصه ام ديگر زنگار گرفت

 

نوشته شده در دو شنبه 15 فروردين 1390برچسب:,ساعت 16:49 توسط ساسان| |

 

 

 

دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قيرشب است.
***
رخنه اي نيست در اين تاريكي:
در و ديوار بهم پيوسته.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
***
نفس آدمها
سر بسر افسرده است.
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است.
***
دست جادويي شب
در به روي من و غم  مي بندد.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد.
***
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود.
***
دير گاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي:
دست ها، پاها در قيرشب است

sorab sepehri

نوشته شده در دو شنبه 15 فروردين 1390برچسب:,ساعت 15:27 توسط ساسان| |

 

این شعر مال خودمه  نظرتونو برام بفرستید ممنون
 
من. موج. ساحل.دریا 
 
 
لب دریای افق   
 
می نشینم تنها
 
چشم می دوزم به موج.ساحل.دریا
 
خورشید در چشمان آبی ها
 
نظاره گر غروب روشنی خویش
 
دریا در کنکاش شکوه خورشید در خویش
 
امواج دلگیر از چشمان آب
 
ناله کنان
 
رو به من می گریند به حال خویش
 
و ساحل
 
دل خوش به تنهایی من
 
غافل از طوفان.خشم آب و عزلت خویش
 
ومرغان حریص
 
سرمست از غفلت ماهی ها
 
سرگرم به مهمانی خویش
 
و من. موج. ساحل. دریا
 
بی خبر از فردای خویش
نوشته شده در یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:,ساعت 16:38 توسط ساسان| |

شب سردي است، و من افسرده.

 

راه دوري است، و پايي خسته.

 

تيرگي هست و چراغي مرده.

 

مي كنم، تنها، از جاده عبور:

 

دور ماندند ز من آدم ها.

 

سايه اي از سر ديوار گذشت،

 

غمي افروز مرا بر غم ها.

 

فكر تاريكي و اين ويراني

 

بي خبر آمد تا با دل من

 

قصه ها ساز كند پنهاني.

 

نيست رنگي كه بگويد با من

 

اندكي صبر، سحر نزديك است.

 

هر دم اين بانگ بر آرم از دل:

 

واي، اين شب چقدر تاريك است!

 

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

 

قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

 

صخره اي كو كه بدان آويزم؟

 

مثل اين است كه شب نمناك است.

 

ديگران را هم غم هست به دل،

غم من، ليك، غميغمناك است

sohrab sepehri

نوشته شده در یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:,ساعت 16:29 توسط ساسان| |

آخر ای محبوب زیبا

بعد از آن دیر آشنایی

آمدی خواندی برایم

قصه تلخ جدایی

مانده ام سر در گریبان

بی تو در شبهای غمگین

بی تو باشد همدم من

یاد پیمانهای دیرین

آن گل سرخی که دادی

در سکوت خانه پژمرد

آتش عشق و محبت

در خزان سینه ام مرد

اکنون نشسته در نگاهم

تصویر پر غرور چشمت

یکدم نمیرود از یادم

چشمه های پر نور چشمت

...............................papooni.com.......................................................................................................... 

نوشته شده در جمعه 12 فروردين 1390برچسب:,ساعت 18:27 توسط ساسان| |

 

سکوت میکنم چون بلند ترین فریاد است

 

سکوت میکنم چون زیباترین واگویست

 

سکوت میکنم چون بهترین کار است در برابر این دنیا

 

سکوت میکنم چون خدایی دارم که میتواند ترجمه کند سکوتم را

 

سکوت میکنم چون میخاهم در سکوت به تو برسم خدای مهربانم

 

سکوت میکنم چون دیگر نمیدانم چه کنم با این دنیا

 

سکوت میکنم چون میترسم به رنگ انها شوم

 

سکوت میکنم تا همیشه حرفی نگفته داشته باشم

 

چه کسی میتواند سکوتم را ترجمه کند جز خدای مهربان

papooni.com

نوشته شده در جمعه 12 فروردين 1390برچسب:,ساعت 18:6 توسط ساسان| |


Power By: LoxBlog.Com